بچه های گل کاردرمانی

به وبلاگ بچه های کاردرمانی دانشکاه علوم پزشکی همدان خوش آمدید...

بچه های گل کاردرمانی

به وبلاگ بچه های کاردرمانی دانشکاه علوم پزشکی همدان خوش آمدید...

همه ی دروغ های مادرم....

همه ی دروغ های مادرم....

 
فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم. و این اوّلین دروغی بود که به من گفت

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می
رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهای زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می
رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه
زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ
التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می
‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت. 

 

این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. 
 

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.
 

ترجمه:جلیل کیان مهر

نظرات 7 + ارسال نظر
پوپک سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ

خیلی خوب بود... اشکم در اومد!! امیدوارم خدا به همه ی مادر ها عمر طولانی بده و از همین جا روز مادر رو به هممممممممممممممهی مادر های خوب دنیا تبریک میگم مخصوصا مادر خودم....

مرسی از لطفت.....
آره منم از این راه بسیار بسیار طولانی میگم : مامان خوبم خیلی دوست دارم... خیلی دلم تنگه برات .... خیلی ناراحتم که سینزدهم کنارت نیستم....و.....
((روزت مبارک))

زانکو سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ

محشر بود. فوقالعاده بود ........ به خدا خیلی حرف تو دلم ولی از بس دلم تنگ مامانم نمی تونم هیچکدومشو بگم ... فقط میگم مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان دوست دارم

مرسی...
چه جالب ! من نمی دونستم پسرها هم دلتنگ مامانشون می شن...
خدا همه ی مادر ها رو برای بچه هاشون حفظ کنه.... آمین

زانکو چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ

واقعا!!!! من که خودم بچه مامانیم !!! باورتون نمیشه من از اون روز که اومدم همدان یه روزم نشده به مامانم زنگ نزنم!! ااااااااااااااااااااااااااااامییییییییییییییییییییییین

سارا چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ب.ظ

خیلی عالی بود
روز مادرو به مامان قشنگم وتمام مادرهای خوب دنیا تبریک میگم

مرسی عزیزم...

نجمه چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ب.ظ

آخخخخخخخخخخخخخخخخخی! دلم برای مامانم تنگ شد!! مامانی روزت مبارک...

به به... نجمه خانوم... خوش اومدی....
بازم سر بزن .... تو رو خدا من و بچه ها داریم به خاطر شماها زحمت!! می کشیم...

نعیمه پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ب.ظ

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی عالی بود ناهید جان....
دلم واسه مامانم تنگ شده دو هفتس از همه مهربونیاش دورم ...
روزت مبارک مامانه گلم خیلی دوست دارم.................

مرررررررررررررررررررررررررررررررررررسی نعیمه جان
منم مامانتو دوست دارم!! خودت میدونی چرا!!
راستی من تازه فهمیدم مامانم چه دروغ هایی بهم گفته.....
یه بار دیگه دعا می کنم خدا همه ی مامانها رو واسه بچه هاشون نگه داره.....

مهتاب جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ http://www.ab-guilan-87.persianblog.ir

سلام عسلم .
منم می خوام برای کسی که از چنین نعمتی محرومه حرفی بزنم:
وقتی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا فقط خودت باشی و خودش وچه نعمت و رحمتی بالاتر از این.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد